کاپیتالیزم و میلیتاریزم
هێمن سيدى
آپريل ٩ ، ٢٠١٨
سرمایهداری و نظامیگری دو چهره اصلی و درهمتنیده جهان ما در دو قرن گذشته بودهاند.
نظامیگری (میلیتاریزم، باوری که جنگ را یک پدیده عادی و در مواردی حتی لازم میداند) البته پدیدهای پیشا سرمایهداری است و قدمتش شاید به سالهای آغازین تاسیس دولتها برمیگردد اما در دو قرن گذشته و با گسترش سیستم سرمایهداری صنعتی، هم ماهیت جنگها بسیار تغییر پیدا کرده و هم ساختار دولتها متاثر از آن بسیار متحول شده است.
بعضی معتقدند که سرمایهداری ذاتا میلیتاریست نیست بلکه چون یک سیستم از پیش موجود و با محوریت امنیت و بالانس قدرت برایش به ارث مانده، مجبور به پیش گرفتن رفتارهای میلیتاریستی شده است اما درحالی که عامل ظاهری تنشهای جهان ممکن است ریشه در جوانب مختلف روابط میان دولتها داشته باشد، عامل اصلی آن در دو قرن گذشته، مربوط به طبیعت و ذات سیستم سرمایه داری بوده است که در این برنامه توضیح داده خواهد شد. نخست به اختصار ساختار اقتصادی-اجتماعی سرمایهداری در مراحل اولیه آن بررسی میشود سپس به بررسی این نکته میرسیم که چرا این ساختار اقتصادی- اجتماعی به یک سیستم سیاسی هم نیاز دارد و اینکه این سیستم سیاسی چرا به اجبار، جنگ محور شده است.
ساختار اقتصادی- اجتماعی سرمایهداری
در نظام سرمایهداری
نیروی کار ظاهرا مستقل از سرمایه است اما عملا به کالایی وابسته به سرمایه
تبدیل میشود، به این نحو: کارگرها ظاهرا آزادند که نیروی کار خود را
بفروشند یا نفروشند و یا محصولات تولیدی را بخرند یا نخرند اما آنها حق
ندارند ادعایی در مورد سود حاصل از تولید داشته باشند.در واقع تنها مالک
ابزار تولید، یعنی سرمایهدار می تواند مالک سود به دست آمده باشد. روال
کار نخست چنین بود که مالکان مایل بودند که قیمت کالاها و سود تولید شده را
به حداکثر برسانند و پرداخت حقوقها را به حداقل. اما کارگرها هم
میتوانستند نیروی کار خود را نفروشند. این چانهزنیها ادامه می یافت در
نهایت دو طرف بر سر قیمت نیروی کار به توافق میرسیدند.

اما ظهور
پدیدهای جدید از سوی بریتانیا در قرن نوزدهم قدرت چانهزنی کارگرها را
چنان پایین آورد که سرمایهدارها توانستند به میل خود هم قیمت نیروی کار را
پائین بیاورندو هم قیمت کالای تولیدی را بالا ببرند. آن پدیده جدید، تولید
کالا برای بازارهای خارجی و خرید نیروی کار از همان بازارهای ارزان قیمت
بود. از اواخر قرن نوزدهم دیگر کاملا معلوم شده بود که مردم و کارگرها
کاملا قدرت خود را در زمینه چانه زدن برای بالا بردن مزدها و یا پایین
آوردن قیمت کالاها از دست دادهاند.
سرمایهدارها و مالکان کارخانه میبایست بتوانند این سیاست اقتصادی را به مقامات دولتی تحمیل کنند.
اینجا
بود که سرمایهدارها نیاز پیدا کردند که وارد عرصه سیاست شوند جهت
تاثیرگذاری بر سیاستهای سرمایهگذاری و جهت دهی به اقتصاد دولتشان با
رویهای صادرات محور. آنها البته همزمان در عرصه داخلی هم، نیاز ورود به
میدان سیاست جهت استفاده از قدرت علیه اعتراضات و ناآرامیهای داخلی را حس
کرده بودند. به قول هانا آرنت حس بی پایان تجمع ثروت، باید بر اساس حس
بیپایان تجمع قدرت شکل بگیرد. اما فراتر از مساله سرکوب اعتراضات داخلی،
ضرورت صادرات تولیدات و خرید نیروی ارزان کار، سرمایهدارها را بیش از پیش
مجبور به ورود به دنیای سیاست کرد.
البته ورود به بازارهای کشورهای
دیگر کاری آسان برای کشورهای سرمایهداری نبود. صادرات کالا نیاز به
حمایتهای نظامی داشت تا به اصطلاح صاحبان کالا به توافق مناسبی با بازارهای
جدید برسند. آنها نخست ترجیح میدادند از ابزارهای دیپلماسی استفاده کنند
اما در اکثر موارد مجبور میشدند به قدرت نظامی خود متوسل شوند. آنها
مجبور بودند قدرت نظامی خود را به چنان سطح بالایی برسانند که نه نیروهای
بومی و نه قدرتهای رقیب توانایی جلوگیری از برنامه های صادراتی آنها را
نداشته باشد.
به این ترتیب کشورهای اصلی سرمایهداری از اوائل قرن
نوزدهم بهترین دوران رشد اقتصادی را طی کردند، اما در سالهای ١٨٧٠ دچار
بحران عمیقی شدند، درست زمانی که بازارهای اروپایی و غیر اروپایی هم قدرت
جذب محصولات تولیدی خودشان را از دست داد. بزرگترین موج استعمار، از همان
سالها شروع شد. رابطه دینامیک سرمایهداری و استعمار هرگز چنین واضح نبوده
است: در سال ١٨٧٦ کمتر از ده درصد آفریفا زیر سلطه اروپاییها بود اما تا
سال ١٩٠٠، بیش از نود درصد افریقا به مستعمره تبدیل شده بود. در همان دوران
بیست و پنج ساله، کشورهای اروپایی نفوذ آسیایی خود را به چین هم رساندند و
ژاپن هم کره و تایوان را به مستعمره امپراطوری خود تبدیل کرد. با این
اقدامات بحران رکود اقتصادی دهه ١٨٧٠ پایان یافت.
اما از ١٩٠٠ به آن
سو، این بازارهای جدید هم قابلیت جذب محصولات اروپایی را از دست داد و آنها
مجبور به بازگشت به بازارهای محلی خود و اتخاذ سیاستی اروپایی شدند. اما
هزینه گزافی بابت این بازگشت پرداختند: دو جنگ جهانی و یک بحران بیمانند
اقتصادی، همه در اثر عدم توانایی جابهجایی سرمایه درون مرزهای بسته اروپا.
پس
از جنگ جهانی دوم سرمایه به آمریکا منتقل شد و رهبری جهان سرمایهداری از
انگلیس به آمریکا رسید. با آموختن از تجارب جنگها و رکودهای نیمه اول قرن
میان کشورهای سرمایهداری، آمریکا دو سیاست اصلی در پیش گرفت: یک: تاسیس یک
اتحاد نظامی میان کشورهای سرمایهداری برای پیشگیری از وقوع هرگونه جنگ
دیگر میان آنها(ناتو) دو: بازگشایی تدریجی همه بازارهای جهان از جمله اروپا
برای محصوات خودش، البته با کمترین تعرفه ها از طڕیق قرادهای گات و
سازمانهای بانک جهانی و صندوق بین المللی پول و باز هرکجا لازم بود از طریق
جنگ.
آمریکا در اولین مرحله پس از جنگ دوم می بایست افکار عمومی خود را برای سیاست های جنگی خود آماده کند.
قانع
کردن آمریکایی ها به پرداخت وامهای کلان برای بازسازی اروپا -در ازای
بازگذاشتن بازار آن کشورها برای محصولات آمریکایی- کار آسانی نبود. برای
اجرای چنین پروژه بزرگی که به طرح مارشال مشهور شد، می بایست یک بحران بین
المللی شکل بگیرد البته در خارج از اروپا که خسته و ویران از دو جنگ جهانی
بود. در اواخر ١٩٤٩ آچیسون، وزیر خارجه وقت آمریکا گفته بود باید جنگی در
آسیا در بگیرد. تنها چند ماه بعد جنگ اتفاق افتاد. او بعدها گفت که: جنگ
کره، به فریاد ما رسید!
پس از آن آمریکا دیگر از آن رویه لیبرال و ضد
استعماری خود فاصله گرفت و به ابرقدرتی تبدیل شد که انجام کودتا در
کشورهای مختلف و بعدا جنگ ویتنام بخشی از سیاستهای توسعه و نفوذ آمریکا
بود. جالب آنکه بخش اعضم هزینه این جنگها معمولا توسط کشورهای دیگر پرداخت
میشد به این نحو که آمریکا نخست دلار خود را از طریق مکانیزمهای صندوق بین
المللی پول و یکی پنداشتن ارزش طلا و دلار، به پولی جهانی تبدیل کرد و سپس
با کاهش ارزش دلار، هزینه جنگهایش را به کشورهایی منتقل کرد که دلار را به
جای طلا پس انداز کرده بودند! در سالهای جنگ ویتنام کونالی وزیر خارجه وقت
آمریکا جمله مشهوری گفته بود: 'دلار واحد پول ماست اما واحد مشکل شما هم
است'.
این تاکتیک دقیقا در سالهای دوهزار به آنسو در طول جنگ عراق هم
تکرار شد و دلار بیشترین کاهش ارزش خود را از زمان 'رکود بزرگ' در ١٩٣٠
تجربه کرد. یک ماه قبل از حمله آمریکا به عراق، در فوریه ٢٠٠٣ فاینانشیال
تایمز چنین نوشته بود: 'کسری بودجه الان آمریکا پنجاه درصد بیشتر از بودجه
نظامی آن است. در واقع به صورت غیر مستقیم، بقیه کشورهای جهان هزینه قدرت
نظامی آمریکا را میپردازند'.
الان رقیب اصلی آمریکا چین است که
پیشبینی میشود تا ٢٠٣٠ از اقتصاد آمریکا پیشی بگیرد اما به سختی میتوان
تصور کرد که آمریکا این جایگاه دوم خود را به آسانی بپذیرد. تاکنون که چین
ظاهرا تنها برنده جنگهای اخیر آمریکا بوده این سوال دیگر مطرح میشود،
سوالی که در دهه نود مادلین آلبرایت وزیر خارجه وقت آمریکا مطرح کرده بود:
'او گفته بود پس این ارتش عظیم به چه دردی میخورد اگر نتوانیم از آن
استفاده کنیم؟!' ارتشی که بودجه سالیانهاش در سالهای پس از آلبرایت بیشتر
هم افزایش یافت به هفتصد میلیارد و حتی هشتصد میلیارد دلار هم رسید.
اکنون
که با نقش سیستم سرمایهداری و استعمار در جنگهای دو سده اخیر آشنا شدیم،
در برنامه هفته آینده کمی بیشتر به رویدادهای جنگ اول و دوم و رکود اقتصادی
میان آن دو جنگ میپردازیم که در نیمه دوم قرن بیستم منجربه ایجاد یک
معماری جدید برای اقتصاد سیاسی جهان و تاسیس صندوق بین المللی پول و ایجاد
بانک جهانی شد، جهت پیشگیری از تکرار حوادثی که اشاره شد در نیمه اول قرن
روی داده بود.
p>
**************************************
Voice of Kurdish-American Radio for Democracy, Peace, and Freedom
|